هیچ وقت یارای گفتن کلمات درهم ریخته ی دلم را به تو نخواهم دا شت.
که برق نگاه جادوئیت دل به زیر خروارها خاک نشسته ام را چطور بیرون کشید.
و گلستانی از گلهای پریشان به قلبم بخشید.
هیچ وقت به تو نخواهم گفت , که با دل من چه کردی.
کاری کردی تا به وسعت گیتی تو را عاشقانه دوست داشته باشم.
هیچ وقت به تو نخواهم گفت , بی وفایی , سنگدلی , خودخواهی, و
از آزار و محنت دوست داشتنم بی خبری. و حال پریشانم را نمی فهمی.
هرگز به خود نخواهم گفت , که یک خواب بودی. و از دیده گانم زود رخت بربستی.
تا همه ی رویاها و آرزوهایم به یکجا بر خاک نابودی بنشینند.
هرگز به تو و قلب سرگشته ام نخواهم گفت, که این عشق ...
وصالی ندارد. دیداری ندارد.
بدان ای یار , گر قرار باشد فرسنگهای زیادی از صحرای مجنون را طی کنم.
گر بنا باشد مدتهای مدید سخره های کوه فرهاد را بکنم.
تا یک لحظه به دیدارت شاد باشم
پای مجنون را به پا خواهم گرفت. و تیشه ی فرهاد را به دست خواهم گرفت.
تا بدانی که عشقت تا به ابد مرا پا به پای خود خواهد کشید.
لیکن گر به دیدار نور چشمانت شاد نگشتم, نوشته هایم را بسوزان.
و خاکسترش را به ته اقیانوسها بفرست, تا دگر اثری از عشق نا به فرجامم باقی نماند...
خوشحالم که دوباره شروع به نوشتن کردی
ازنظرمن نوشته هات خیلی خوندنی تر از وبلاگ هایی هست که زیاد می نویسند وبازدید کننده هم زیاد دارند ولی حیف که خودت دیر به دیر وبلاگت و گردگیری می کنی !!!!!
ممنون رسی خانم لطف دارین
انگار حرف دل است حرفی از ته دل...
وقتی نوشته هاتو می خونم انگار که یجورایی دل من این حرفارو می خواسته بگه!
چۆن دردامۆن یه جۆرایی مسل همه