مدام گله از روزگار و تقدیر ورد زبانمان گشته بی خبر از اینکه زیر بنای زندگی را با سنگها و ملاتی آغشته از ندانم کاریها بنا نهاده ایم. و دیواری بلند از اغفال بالا کشیده ایم تا با اقبال هم خانه نباشیم.و اتاقهایی سرشار از ناکامی و نامرادی را نظاره گر باشیم. نوشیدن آب حسرت از دست رفته ها نه تنها رفع تشنگی ندارد بلکه عطشی لا علاج به ارمغان دارد. شیشه های شکسته ی خانه ی سرنوشت همچون قلبی پاره پاره لبخند بر لب دارند. لبخندی که سرشار از تاسف و تاثر است . چکه ی تیرکهای نابجای سقف بسان اشک جاری از دیده ی گریان شکست می نمایاند.
گویی بوف کور از همین جا نشات گرفته , و خرابی پشت سر با سرابی که پیش رو میبینم دست به یکی کرده اند. تا جام رهایی از این طلسم هرگز نوشیده نشود. اما نه هر طلسمی قابل شکستن است . و باید شکسته شود. برگهای زرد و طلائی درختان یاسی بد هیکل برفضای اطرافانداخته اند. یاسی که حاکی از پایان خوشیها و در مقابل آغاز و شروعی مجدد میباشد. همچنان خویش را در تکاپوی گمشده ام می بینم. گر گمشده ام را بیابم تیر پیکاندار عشق و صداقت را بر شکاف سینه اش فرود خواهم آورد . و سور و سفره ای تدارک می بینم یک سرش رابیابان مجنون و سردیگرش را کوه فرهاد به هم بپیوندد.
بارش باران هجر و جدایی سیلی خروشان را به وجود آورده , که قدرت نابودی هر اراده ای را اراده دارد. ابرهای به ظاهر معصوم با زبان بی زبانی می خواهند بفهمانند که خورشید عشق و صداقت بار دگر طلوع نخواهد کرد. و با غرشهای شدید و مالامال از خشم مهر تایید بر این فاجعه میزنند. اما نه, این خورشد نبابد به یکباره غروب کند . و تابلوی طلوع ممنوع بر سر راهش ببیند. اکنون سیاهی شب از راه رسید . و آسمان شهر را ظلمتی از خوف و هراس در بر گرفت. چشمان مضطرب و پریشان بی کسان به درگاه طلوع خورشید خیره اند. و با خود می گویند آیا طلوع امید را خواهند دید...و یا در این ظلمت و قهر پر از سیاهی طعمه ی گرگان بی مروت روزگار خواهندشد.
برگهای سبز درختان از وحشت این شب بی پایان نای ایستادن بر سر شاخه ها را ندارند.و قطرات پاک شبنم یارای زدودن سیاهی ناشی از ناامیدی را از سطوح برگها ندارند. گویی ساز تداوم نت های شکست و پایان بر سطح شهر گرده افشانی شده , و پاهای امید در غل و زنجیری نا گسستنی اسیر و طلسم دیوهاشده اند. و فرشته ی نجات و رهایی توان گسستن این پرده ی قطور ظلمت را ندارد.
براستی این نقطه ی کور کجاست و چه نام دارد؟
جائی است که دربانانش از شاخه و برگهای نازک , سیم خاردارهایی ساخته اند . که زمانی مظهرعشق ودوستی بوده اند. و حصار آزادی را با این سیم خاردارها پوشانیده اند. و با تابلوی رهایی مطلقا ممنوع , درختی تنومند از هراس و وحشت بنا نهاده اند. که انشعابات این ریشه ی نابجا روز به روز فزونی میابد. اینک در این سیاهی شب و خرابات ماتم چشم به آسمانی دوخته ایم. که خالی از ستاره است. و برق نوید بخش اختران را هیچ نمی بینبم. کاش کماندار سپیدی تیر روشنایی را بر این ظلمت خوفناک فرود می آورد. و پرده ی ابرهای سیه روی طلسم شده را پاره پاره می کرد. تا نمایش ستارگان حقیقت را نظاره گر می شدیم...............
این متن ادامه دارد.......